بدذاتی، به شکل عشق زاده شد!
گالش نیمه پاره ی چوپان
خلوت یک الاغ آخر کوه
دختران بدون آرایش
لهجه ی بچه های آن ور کوه
گوسفندی که گوشه ی عکس است
گله ای که چقدر تنها بود
در سرم روستای محرومی ست
((تیکسر)) انتهای دنیا بود
دختری ناز میدهد در من
چند تا گاو پشت مدرسه را
مانده ام که چگونه هضم کنم
آخرین خنده ی محدثه را
□
چیدن سیب های پیرهنت
بهترین اشتباه آدم بود
مانتوی زرد، کفش پاشنه دار
چیز هایی که از تو یادم بود
چیز هایی که از تو یادم هست
چادری که تو را بغل کرده
قرص اعصاب گوشه ی یخچال
که مرا در غم تو حل کرده
بچگی کرده ام درست... ولی
گله ی بچه ها عوض دارد
بغض من بی دلیل میترکد
بغض این روز ها مرض دارد
بغض یعنی غروب لشت نشا
شاعری گیج، خسته، منتظرت
روی یک نیمکت اواسط پارک
چند ساعت نشسته منتظرت
یک نفر مثل تو اوایل پارک
بغض های مرا بهم میزد
مانتوی زرد، کفش پاشنه دار
لعتنی عین تو قدم میزد
باز بالا می آورم خود را
توی حالی که تو نمیپرسی
مثل تسبیح مادر پیرم
پشت یک عمر آیت الکرسی
وسط حرف های جدی من
خنده ات داشت دردسر میشد
ساعتت را نگاه میکردی
حرفهایت خلاصه تر میشد
مکث کردم دوباره خندیدی
به تو و خنده ات تشر رفتم
گرچه دارم هنوز میسوزم
از همان کوره ای که در رفتم
آه... مجنون و بیژن و فرهاد
همه از دم نخورده و مستند
بعد یک عمر تازه فهمیدم
که پسرها ظریف تر هستند
در سرم فکر های لعنتی و
لعنتی تر که در دلم غوغاست
بی قرارم ببوسمت اما...
فکر کن کم سعادتی از ماست
و خدا هیچ ماجرایی را
مثل جریان ما دوتا نکند
وسط حرف من بخند، برو
کاش روزی تو هم ... خدا نکند
گرچه کفر تو را در آوردم
در نیاورده ای سر از کارم
سگ دهیار خوب میداند
که چه اندازه دوستت دارم
□
بی خیالم شو مثل خیلی ها
من که آئینه ی دق ات شده ام
این همه کوچه، این همه کافه
پشت یک کوه عاشق ات شده ام
بخدا مانده ام چکار کنم
بخدا واگذار خواهم کرد
داغ تو بر دلم بماند اگر
همه را داغدار خواهم کرد
شاعر: مرتضی عابدی لنگرودی