این جمعه و آن جمعه بهانست
آدم بشوم سه شنبه هم می آیی
1 مرداد 94
ساعت 9:57 صبح
چند دقیقهای در اتاق نبودم. وقتی برگشتم، جواد خیابانی و محمد مایلیکهن و آقای فنایی (کارشناس داوری) و آقای محتشمیان (گزارشگر والیبال) و چند تن از دلنگرانان در اتاقم بودند. پرویز اسماعیلی هم آن طرف ایستاده بود و از آنان پذیرایی میکرد. با تعجب گفتم: «من باز یک ساعت از دفتر رفتم بیرون و برگشتم، شما اینجا مهمونی گرفتید؟ پرویز؟ ماجرا چیه؟» تا گفتم پرویز، عدهای شروع کردند به شعار دادن: «پرویز سوبله چوبله! شی شی شی شی!» عدهای دیگر هم جواب دادند:
روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد.
قاضی شوهر را احضار کرد و او طلب خود را انکار نمود یا فراموش کرده بود.
قاضی از زن پرسید:آیا بر گفته ی خود شاهدی داری؟
زن گفت:
آری،آن دومرد شاهدند.
قاضی ازگواهان پرسید:گواهی دهید زنی که مقابل شماست پانصدمثقال ازشوهرش که این مرد است طلب دارد و او نپرداخته است.
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب مقابل صورت خود را عقب بزند تاما
لحظه ای وی را درست بشناسیم که او همان زن است،تاآنگاه گواهی دهیم.
چون زن این سخن راشنید برخود لرزید وشوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟ برای پانصد مثقال طلا همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟!
هرگز!هرگز!
من پانصد مثقال را خواهم داد ورضایت نمی دهم که چهره ی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است
کـــه بـــه عشق تو قمــــر قاری قرآن شده است
مثــل من باغچـــــه ی خانــه هـــــم از دوری تــــو
بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
حمید مصدق ( خرداد ۱۳۴۳)
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید.
عمر از چهل گذشت و دلم نا امید نیست
عاشق شدن هنوز از این دل بعید نیست
با تو توان گفت، مرا دست داده است
اما تو را دریغ، مجال شنید نیست
با عشق خوش گذشت به من، صبح و ظهر و شب
بخت سیاه دارم و مویم سپید نیست
بی سوز و ساز عشق چه کهنه چه موج نو
فرقی میان شعر قدیم و جدید نیست
کم کم بدل به قلعه متروکه میشود
شهری که کوچههاش بنام شهید نیست
پنجاه سالگی سرکوچه نشسته است
چیزی به جز غبار جوانی پدید نیست
مرتضی امیری شعرخوانی در بیت امام خامنه ای