پیاده نظام

حرفهایی برای جوانانی که سیب زمینی نیستند

پیاده نظام

حرفهایی برای جوانانی که سیب زمینی نیستند

پیاده نظام

یک روز با این هایی و یک روز با آن ها
رندی که از تخریب میترسد بلاکش نیست
سرباز باید پشت دشمن را بلرزاند
شطرنج جای مهره های اهل سازش نیست

مرتضی عابدی لنگرودی

Yemen ifyemen
پیام های کوتاه
  • ۱۳ خرداد ۹۵ , ۰۹:۳۴
    ترس
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

گیسو میان واژه برایم رها نکن

دوشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۲۹ ق.ظ

"گشت ارشاد را چه به من؟" دخترک آهسته به راه خود ادامه داد، دوباره به فکر فرو رفت! چارقد خود را برانداز کرد، چارقدی نبود نهایتا در حد یک کف دست پارچه ای بر سرش خودنمایی میکرد، هر چه قدم بر میداشت این نوار پایین تر می آمد تا جایی که مثل طناب دار دور گردنش پیچید. دخترک احساس خفگی کرد، نوار را به بالای سر خود برد و سرش را مثل یک کادو ربان پیچ کرد، یک ربان نارنجی. امروز روز جهانی زن است، روز "نه به خشونت علیه زنان". کمی جلوتر رفت شاعرانه هایش گل کرد، لبخندی زد و با خود زمزمه میکرد "ترسم که تو را چشم زنند عالم و آدم/ با این رخ انگشت نمایی که تو داری" 
همین راه را ادامه میداد، منتظر بود تا به یوسفش برسد، نگاههای مردم و مردان بر شانه اش سنگینی میکرد، هر چه میرفت بیشتر اذیت میشد، نگاهها مثل سنگ بدنش را کبود میکرد. اینبار در دلش آهی کشید، سرش را پایین انداخت "برسانید به یوسف که سرافراز شدی/ هر چه سنگ است به بیچاره زلیخا خورده"
باد می وزید، موهای دختر از پس و پیش در نوازش باد بود و چه لذتی بیش از این که موهایت را به دست باد بسپاری و دیگران را با این عشوه ها، بی صبر و قرار کنی. پسر جوانی از مقابل میگذشت، نگاهش به موهای پریشان دخترک گره خورد، دلش لرزید، نگاه دزدید، دخترک خندید. با صدایی که به گوش جوان برسد، گفت "پریشان است گیسویی در این باد و" ادامه شعر را بلد نبود. در شور و شعف از کنار جوان گذشت و جوان خیره به زمین زمزمه کرد "پریشان تر مسلمانی که میخواهد نگاهش را نگه دارد"
دخترک ادامه شعر را شنید، بیشتر لذت برد و در دلش گفت "آه... مجنون و بیژن و فرهاد/ همه از دم نخورده و مستند/ بعد یک عمر تازه فهمیدم/ که پسرها ظریف تر هستند"
به پایان راه رسید، یوسف ایستاده بود، با چشمانی معصوم اما گرسنه. قرار همیشگی، پارک عشاق، نیمکت چهارم از طرف ضلع جنوبی پارک. یوسف تا دخترک را دید، از روی نیمکت بلند شد، محاسنش به بلندی موهای قهوه ایش بود. دختر خواست بنشیند اما یوسف مانع شد "دوره سعدی و حافظ صحبت از زلف تو بود/ نوبت دوران من شد، روسری سر کرده ای؟" یوسف هم کلاسی دخترک بود، هر دو دانشجوی ادبیات. دختر لبخند زد، پارچه را از روی سرش پایین انداخت و پارچه باز هم طناب داری شد بر گردن دختر و باز هم احساس خفگی و باز هم سرفه. لبهای دخترک تیره شد. پسر گویی که میخواهد نفس مصنوعی بدهد، در دلش آشوب است، در دلش غوغاست، میخواهد مقدمه چینی کند، چه بگویم؟ در دلش یکی یکی شعرها را مرور میکند "مشکل شرعی ندارد بوسه از لبهای تو/ میوه بیرون زده از باغ حق عابرست"
"دختر خانم بلند شو!" صدای گشت ارشاد دختر را از حال خودش بیرون آورد. دخترک گفت "کجا؟ برای چی؟ من که کاری نکردم" و این داستان سالهاست ادامه دارد!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۴/۲۵
امیرحسین چگونیان

حجاب

روز دختر

کشف حجاب

نظرات  (۲)

۲۵ تیر ۹۷ ، ۱۳:۱۷ اسمم مهم نیست
ما که این رو خوندیم توی نشریه اما آخرش نفهمیدیم چی شد
پاسخ:
یعنی چه؟؟
۲۶ تیر ۹۷ ، ۰۹:۵۰ اسمم مهم نیست
یه بار به زبون ساده داستانش رو بگید

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">